۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- روستای «ره شیه واز»
پیکره ی حماسه سرای بزرگ ایرانزمین: فردوسی پاکزاد
اثری از پیکرتراش شهرمان: جهانشاه کریمی
***


وینه ی کا  فرامرز بابایی 


بخشی از روایت کاوه و ضحاک«اژی دَهاک» از شاهنامه ی فردوسی:

آژیدهاک به ایران آمد، با یارانی از تازیان و ایرانیان بیگانه پرست و جمشید را سرنگون ساخت و قدرت را به دست گرفت. جمشید مدتی به تلخی و نامرادی زیست و در آوارگی جانش را ستاندند. در دوران حکومت آژیدهاک کردار نیک فرزانگان از میان رفت و کشور به کام فرو مایگان و بی فرهنگان گرفتار شد. هنر و مردمی خوار شد و دروغ و ریا ارزش شد. راستی و درستی و رادی و بزرگواری نابود شد و پستی و تبهکاری کشور گیر شد. دست ستمگران و پلیدان بر مردمان دراز گردید و هیچ کسی از بیم کشته شدن جرأت نداشت غم دل جز به راز در مکانی خلوت با نزدیک ترین کسان خود گوید. اختیار جان و شرف بزرگان و دانایان به دست عده ای دزد و نابکار و فرزندان آنها که در لباس یاران آژیدهاک خون آشام درآمده بودند، افتاده بود. خادمان آژیدهاک دوشیزگان و زنان پاکدامن ایرانی را می آلودند و جوانان پرمغز ایرانی را یا از کشور فراری می دادند و یا گرفتارشان می کردند و آنان را خوراک نیات اهریمنی آژیدهاک می کردند و مردم از بیم کشته شدن خاموش مانده بودند و همه سر به گریبان اندوه و درد فرو برده بودند و هیچ کس را یارای دادخواهی نبود.

سال ها می گذشت و آژیدهاک پیوسته از بیم فریدون و انتقام جویی او پریشان دل و آشفته خیال بود، چون پدر فریدون را قربانی مارهای اهریمنی خویش کرده بود. از این روی بر آن شد تا مهتران کشور را فراخواند و از همه آنان گواهی گیرد که جز راه نیاکان نسپرده است و سخن جز به راستی نگفته است. گروهی از حاضران از بیم خشم آژیدهاک بیدادگر گواهی نوشتند. اما همان زمان فریاد دادخواهی به گوش رسید.

آژیدهاک دادخواه را فراخواست. دادخواهنده گفت : ای بیدادگر سیه اندرون، آهنگری هنرور و بی آزارم که از تونابکار برمن رنج بسیار رسیده است. چندتن از فرزندانم قربانی نیازهای اهریمنی تو شدند. این آخرین پسر من است. او را به من بازده.

خروشید و زد دست بر سر زشاه
کـه شـاها منـم کــاوه ی دادخــواه

زنـی بـر دلم هــر زمــان نیشتــر
ز تــو بــر مـن آمــد ستـم بیشتـر

ستـم گـرنـداری تـو بـر مـن روا
بـه فـرزند من دست بـردن چـرا ؟

مـرا بـود هـژده پسـر در جهـان
از ایشان یکی مانده است این زمان

ببخشـای بـر مـن یـکی را، نـگــر
که سـوزان شـود هر زمـانـم جـگـر

جـوانی نمـاندست و فـرزند نیست
به گیتی چـو فــرزنـد پیـونـد نیست

ستـم را میــان و کـرانـه بـود
همیــدون ستـــم را بـهـانه بــود

یـکی بی زیـان مــرد آهنگــرم
ز تــو آتـش آیــد همی بــر سـرم

اگر هفت کشور به شاهی توراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست

...

آژیدهاک مصلحت دید که فرزند کاوه را آزاد کند و آن گاه به او گفت که تو نیز چون دیگران به راستی و درستی من گواهی ده. کاوه بر مردمانی که گواهی داده بودند و همه پرسی فرمایشی آژیدهاک را یاری رسانده بودند، فریاد زد که چرا تن به زبونی و پستی سپرده اید و برای خوشایند این ستمگر به راستی پشت کرده اید ؟ داد خود را از این ستمگران بستانید و به پشتوانه فرهنگ سترگ نیاکان خود و با یاری اهورا آنها را از کشورتان بیرون برانید.

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی دادخواند

از آن چرم کاهنگران پشت پای
ببندند هنگام زخم درای

همی کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه به دست
که‌ای نامداران یزدان‌پرست

کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر اهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است

به پیش فریدون فرخ شویم
به جان و تن و چیز یک رخ شویم

همی رفت پیش اندرون مرد کُرد
سپاهی برو انجمن شد نه خُرد

ندانست خود کافریدون کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست

بیامد به درگاه سالار نو
بدیدندش از دور برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی

بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر برو پیکر و زر بوم

بزد بر سر خویش چون کرد ماه
یکی فال فرخ‌پی افکنده شاه

فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی به سر بر نهادی کلاه

برآن بی‌بها چرم آهنگران
برآویختی نوبنو گوهران

ز دیبای پرمایه و گوهران
بر آنگونه گشت اخیر کاویان

که اندر سر نیزه خورشید بود
جهان را ازو دل پر امید بود
..












سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- از سمت کوه «شاه نشین» در راستای آبادی های «کولینه» و «ده سه ک» ... چشم اندازی بر دشت زرخیز «زه هاو


سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- دشت «ره شیه واز»



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر