افزودن عنوان |
شاهین«قه لا شاهین»
سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- چشم اندازی بر دشت ارجمند قلعه شاهین«قه له شاهین»
------------------------------------------------------------------------------------------------------
گفتگوی زمین و انسان (احمد شاملو)
پس آنگاه زمين به سخن در آمد و آدمي خسته و تنها و انديشناک بر سر سنگي نشسته بود پشيمان از کرد و کار خويش؛ و زمين به سخن در آمده با او چنين مي گفت :
به تو نان دادم من و علف به گوسفندان و به گاوان تو و برگهاي نازک طره که قاتق نان کني
انسان گفت : مي دانم
پس زمين گفت : به هر گونه صدا من با تو به سخن در آمدم : با نسيم و باد و با جوشيدن چشمه ها از سنگ ، و با ريزش آبشاران و با فروغلتيدن بهمنان از کوهها ، آنگاه که سخت بي خبرت مي يافتم و به کوس تندر و ترقه طوفان !
انسان گفت : مي دانم ، مي دانم ، اما چگونه مي توانستم راز پيام تو را دريابم ؟
پس زمين با او ، با انسان چنين گفت : نه خود اين سهل بود ، که پيام گذاران نيز اندک نبودند ؛ تو مي دانستي که تو را من به پرستندگي عاشقم ، نيز نه به گونه عاشقي بختيار : که زرخريده وار کنيزککي براي تو بودم به راي خويش! که تو را چندان دوست مي داشتم که چون دست بر من مي گشودي تن و جانم به هزار نغمه خوش جوابگوي تو مي شد، همچون نوعروسي در رخت زفاف که ناله هاي تن آزردگيش به ترانه کشف و کامياري بدل شود يا چنگي که هر زخمه را به زير و بمي دلپذير ديگرگونه جوابي گويد! آي چه عروسي که هر بار سر به مهر با بستر تو درآمد ؛ چنين مي گفت زمين :
در کدامين باديه چاهي کندي که به آبي گوارا کاميابت نکردم ؟
کجا به دستان خشونت باري که انتظار سوزان نوازش حاصلخيزش با من است خيش بر من نهادي که خرمني پربار پاداشت ندادم ؟
انسان ديگر باره گفت : راز پيام تو را اما چگونه مي توانستم که دريابم ؟ مي دانستي که منت عاشقانه دوست مي دارم .
زمين به پاسخ او چنين گفت : مي دانستم ، و تو را من پيغام کردم از پس پيغام به هزار آوا که دل از آسمان بردار که وحي از خاک مي رسد ، پيغامت کردم از پس پيغام که مقام تو جايگاه بندگان نيست که در اين گستره پادشاهي تو و آنکه تو را به پادشاهي برداشت نه عنايت آسمان که مهر زمين است !
آه که مرا در مرتبت خواستاري عاشقانه بر گستره نامتناهي کيهان خوش سلطنتي بود که سبز و آباد از قدرتهاي جادوئي تو بودم از آن پيشتر که تو پادشاه جان من به خربندگي آسمان دستها بر سينه و پيشاني بر خاک نهي و مرا چنين به خواري در افکني !
انسان انديشناک و خسته و شرمسار ناله اي کرد ،و زمين هم از آنگونه در سخن بود : به تمامي از آن تو بودم و تسليم تو چون چارديواري خانه کوچکي ، تو را عشق من آن مايه توانائي داد که بر همه سر شوي ! دريغا ! پنداري گناه من همه آن بود که زير پاي تو بودم . تا از خون من پرورده شوي به دردمندي دندان بر جگر فشردم همچون مادري که درد مکيده شدن را تا نوزاده دامن خود را از عصاره جان خويش نوشاکي دهد.
تو را آموختم من که به جستجوي سنگ آهن و روي سينه عاشقم را بردري و اينهمه از براي آن بود تا تو را از نوازش پرخشونتي که از دستانت چشم داشتم افزاري به دست داده باشم! اما تو روي از من برتافتي که آهن و مس را از سنگپاره کشنده تر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود و خاک را از قربانيان بدکنشي هاي خويش بارور کردي !
آه زمين تنها مانده ، زمين رها شده با تنهائي خويش!
انسان زير لب گفت : تقدير چنين بود ، مگر آسمان قرباني نمي خواست ؟
نه که مرا گورستاني ميخواهد ، (چنين گفت زمين ) ، و تو بي احساس عميق سرشکستگي چگونه از تقدير سخن مي گوئي که جز بهانه تسليم بي همتان نيست ، آن افسونکار به تو مي آموزد که عدالت از عشق والاتر است ، دريغا! دريغا که اگر عشق به کار مي بود هرگز ستمي در وجود نمي آمد که به عدالتي نابه کارانه از آن دست نيازي پديد افتد!
آنگاه چشمان تو را بربسته شمشيري در کفت مي گذارم ، هم از آهني که من به تو دادم تا تيغه گاوآهن کني :
اين است گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است !
دريغا ! دريغا ! ويرانگي حاصلي که منم !
شب و باران در ويرانه هاي خاموش به گفتگو بودند که باد در رسيد ، ميانه به هم زن و پرهياهو ! چيزي نگذشت که خلاف در ايشان افتاد و غوغا بالا گرفت در سراسر خاک و به خاموشباش هاي پرغريو تندر حرمت نگذاشتند!
زمين گفت : اکنون به دوراهه تقدير رسيده اي ، تو را جز زردروئي کشيدن از بي حاصلي خويش گزير نيست! پس اکنون که به تقدير فريبکار گردن نهاده اي مردانه باش !
اما مرا که ويران توام هنوز در اين مدار سخت کار به پايان نرسيده است ، همچون زني عاشق که به بستر معشوق از دست رفته خويش مي خزد تا بوي او را دريابد ، سال همه سال به مقام نخستين بازمي آيم با اشکهاي خاطره ؛ ياد بهاران در من فرود مي آيد بي آنکه از شخمي تازه بار برگرفته باشم و گسترش ريشه اي را در بطن خود احساس کنم و ابرها با خس و خاري که در آغوشم خواهند نهاد ، با اشکهاي عقيم خويش به تسلايم خواهند کوشيد ؛ جان مرا اما تسلائي مقدر نيست .
به غياب دردناک تو سلطان شکسته کهکشانها خواهم انديشيد که به افسون پليدي از پاي در آمدي و رد انگشتانت را بر تن نوميد خويش در خاطره اي گريان جستجو خواهم کرد.
کرمانشاه(کرماشان)- سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- چشم اندازی بر منطقه ی «پاتاق» و «دَرعباس» ... |
کرماشان- سَرپیلی زَهاو- پیران
«پیران ویسه»
یکی از قهرمانان افراسیاب پادشاه مشهور توران است . در جنگهائی که بر اثرقتل سیاوش میان ایران و توران بوقوع پیوست عساکر توران بفرمان پیران دلاوریها کردند. شرح مبسوط و مفصل این رزمها را فردوسی با قدرت شاعرانه تصویر کرده است .پیران پیرانه سر در مبارزه ٔ با گودرز یکی از پهلوانان سالخورده ٔ ایران بقتل میرسد و تفصیل مبارزه و مقتول شدن پیران یکی از زیباترین قسمتهای شهنامه ٔ فردوسی است ... شرح زندگانی وی به اختصار از شاهنامه چنین است : پیران ویسه سپهدار لشکر افراسیاب تورانی وداستان وی در عداد غم انگیزترین داستانهای شاهنامه ٔ فردوسی است . او از سویی دل در گروی مهر ایران دارد، با بزرگان این کشور طریق ادب و احترام می سپرد، هرجا گرهی در کار آنان می افتد بسرانگشت تدبیر می گشاید و هرجا مشکلی رخ میدهد از دل و جان در مقام چاره جوئی است و از سوی دیگر دلش از عشق میهن سرشارست و توسن غدربشاه و وطن را در عرصه ٔ دماغ و تخیل وی مجال سرکشی نیست ، در هر مقامی که هست و در هر امری که پای در میان دارد، استوار و پابرجا و دور از دودلی است . از بدحادثات آنکه زمانه نیز همه وقت وی را در معرض آزمایش دارد و زندگانی وی را پهنه ٔ زورآزمائی دو عامل مذکور قرار میدهد. سیاوش آزرده از پدر بدربار توران پناهنده میشود اینجا پهنه ٔ تجلی عشق پیران به ایران و ایرانیان است ، با شاهزاده ٔ ایرانی مهربانی میکند، و جریره دختر خویش بدو میدهد:
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند بر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر...
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر از بس هنرها کشیده بماه ...
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو...
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران بنه درد و تیمار خویش ...
پس پرده ٔ من چهارند خرد
چو باید ترا بنده بیاد شمرد
از ایشان جریره است مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
اگر رای باشد ترا بنده ایست
بپیش تو اندر پرستنده ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا همچو فرزند خود می شناس
ز خوبان جریره مرا درخورست
که پیوند از خان تو بهترست ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر