۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه
خُلاصه روایت آئینی یارسان از «جشن خاونکار=خُداوندگار»:
( کَند و کاو و کورمالی در فهم فلسفه ی جشن آئینی «خاونکار=خُداوندگار» و پیوند آن با جهانبینی اصیل ایران )))
- خُلاصه روایت آئینی یارسان از «جشن خاونکار=خُداوندگار»:
یری تن(=داوو+پیربنیامین+پیرموسی)، همدل و همپُرس به جستجوی شاه و سُلطان معنوی خود برمی خیزند و پس از تلاش و سختی و جویندگی بسیار او را در بوستان بابارکن الدین در برزنجه ی شهر زوربه صورت شهباز سفیدی می یابند. این شهباز سفید، سپس به هیئت نوری بر وجود دایراک خاتون تابیده شده و از این نور در وجود دایراک خاتون(مادر ظاهری سلطان و همسر شیخ عیسی)، سُلطان سُهاک زائیده می شود. شیخ عیسی دارای سه فرزند از همسری دیگر می باشد. پس از مدتی این سه فرزند بر سلطان سُهاک رشک و حسد ورزیده و بنای ناسازگاری با او را آغاز می کنند و خواستار جُدائی او از خانواده می شوند. بناچار شیخ عیسی از سُلطان می خواهد تا سهم خود را از آن خانه برداشته و خانه را ترک کند. سلطان خواهان سه پاره از اسباب خانه می شود: «قالیچه ی دمشقی و دیگ و سُفره»، و پس از گرفتن آن ها همراه با «یَری تَن» از آن خانه کوچ می کنند. دقایقی پس از کوچیدن آنان، سه برادر سلطان به القاء و وسوسه ی دائی های خود از چنین تقسیم اموالی پشیمان می شوند، چراکه دائی های سه پسران بر این باورند که سُلطان با بُردن آن سه پاره در واقع کان و توان ِزندگی در گیتی را از آن خانه با خود برده است. به همین سبب همراه با دائی های خود قشونی از قوم چیچک فراهم کرده و در پی سُلطان و یَری تَن برای باز پس گیری اسباب خانه لشکرکشی می کنند. سُلطان و یَری تَن به غار «مَرنو» در شندر کوه شاهو پناه می آورند. رنج و آزار جان درتنگناه و محاصره فزون می گیرد تا آنکه داوو به امر سُلطان سُهاک مُشتی از خاک را از زیر قالیچه ی دمشقی بیرون کشیده و بر قشون چیچک می پاشد، که در نتیجه ی آن پس از سه شب تاریک، روشنائی حاصل می شود و قشون چیچک از هم پاشیده و هیچ یک از ستیزه جویان باقی نمی مانند و آنگاه رمزبار به شکل پیرزنی، به دعوت و فراخوان شاه سُهاک، یک خُروس و مقداری برنج برای آنان می آورد که پس از دُعا دادن و نیایش آن را می خورند و جشن پادشاهی خاونکار برپا می شود.
***
و اما تلاش برای کورمالی و ژرف اندیشی و اندکی رمزگشائی از این روایت آئینی و پیوند آن با جهان بینی اصیل ایران:
- در جهانبینی اصیل ایران، بُن آفریننده ی جهان، «سه تا یکتائی» یا «سه پندی» یا «سپنجی» است. «سپنتامینو، انگرامینو، وهومینو» سه ایزدفروز و سه نیروی همزاد هستند که در هماهنگی و همتازی و همآفرینی(=اندازه و میزان)، بُن و سرچشمه ی آفرینندگی جان و جهانند. چنین تصویری بعدها در عرفان ما شکل «وحدت وجود» به خود می گیرد.
درویش نوروز می فرماید:
دانه سه دانه /// دلم منت پامنده سه دانه
بذر دُر نه بَحر گنج خزانه /// هر سه وردشان پری نیشانه
اول مغز ذات نوشا اعلای سر /// دو کس وه مُعجز نیشانه بشر
نگین وسط مزه میان جا /// وردن وه مثقال رمز چنی رضا
گره نَوگرا یک تن و دو دون /// بدن شکاوا چهار شم وست او شون ...
- در داستان سیمُرغ عطار، مرغان(=جان ها) در پی یافتن شاه خود و پس از رنج راه و جویندگی بسیار، شاه را در برآیندی از همجوئی سی مرغ می یابند. اما همچنانکه در زبان پارسی کُهن و نیز در زبان کُردی، «سی» همان سه می باشد، اطلاق سیمُرغ به سی تا مرغ اشتباهی است که به مرور زمان در اذهان جا خوش کرده است و درست تر «سه تا مرغ» است نه «سی تا مرغ» ...
در روایت پردیوری از جشن خاونکار، سُلطان سُهاک نیز برآیند همدلی و همجوئی «یَری تَن» یا «داوو، پیربنیامین و پیرموسی» می باشد.
«سیمرغ» و «یَری تن» در فرهنگ باستانی ما همسان با «اَرتافرورد» یا «فروهر» است. خُدائی که آن ر افسانه کردند.
نام «ایران» نیز در واقع همان «ئیریئوانه» و «ئیریانه» و «یَری یانه» و «یَری تَن» و «سیمرغ» به معنای «سه اصل» و «سه خانه» است.
- در جهانبینی اصیل ایران، خُدا، اصل همیشه نَوشَوی و تازه شونده در گیتی است و هرگز ایستا و کُهنه نمی شود. خُدا، با تغییر در زمان گُسترش و بازآفرینی می یابد«گوران». در روایت پردیوری از جشن خاونکار، «مَرنو» تنها یک غار و یک پناهگاه ساده نیست بلکه «مَر» به معنای خُدا می باشد و جایگاه آفرینندگی است. «مَرنو» یعنی خُدای نو و تازه ... خُدائی که ویژه گی آن تازه شوندگی و سبزی مُداوم در گیتی و جان هاست.
- «شندر کوه» یا «شندر وای» به معنای کوه و خانه ی سیمرغ می باشد.
- «سُهاک» از دو بُن واژه ی «سُهی=راست» و «آک=اصل» ساخته شده است. بنابراین «سُهاک» به معنای «اصل راستی» می باشد. «شاه یا سُلطان» نام عرفانی خُداست و «سُلطان سُهاک» یا «شاه سُهاک» به مفهوم «خُدای راستین» است.
- «خاک» همان «هاگ» و «آگ» و «اِگ»، به معنای تخم و دانه و حق است. تخم و دانه، سبزشونده و روشن کننده است. پاشیدن خاک بر قشون چیچک توسط داوو به امر سلطان سُهاک هرگز به مفهوم کشتن و قتل عام نبوده است، بلکه کاشتن تخم و دانه ی حق و آگاهی در دل ستیزه جویان چیچکی بوده است تا پس از سه شب از دل تاریکی جوانه ی روشنی و آگاهی برآید. خاک پاشیده خاکی است که چشمان نابینای قشون چیچکی را جَلا داده و همین بینائی و صیقلی چشم و دل آن هاست که سبب می شود تا حلقه ی محاصره را رها کنند.
...
...
...
شاد و خُرّم و پیروز باشید .......برادران بابایی
- خُلاصه روایت آئینی یارسان از «جشن خاونکار=خُداوندگار»:
یری تن(=داوو+پیربنیامین+پیرموسی)، همدل و همپُرس به جستجوی شاه و سُلطان معنوی خود برمی خیزند و پس از تلاش و سختی و جویندگی بسیار او را در بوستان بابارکن الدین در برزنجه ی شهر زوربه صورت شهباز سفیدی می یابند. این شهباز سفید، سپس به هیئت نوری بر وجود دایراک خاتون تابیده شده و از این نور در وجود دایراک خاتون(مادر ظاهری سلطان و همسر شیخ عیسی)، سُلطان سُهاک زائیده می شود. شیخ عیسی دارای سه فرزند از همسری دیگر می باشد. پس از مدتی این سه فرزند بر سلطان سُهاک رشک و حسد ورزیده و بنای ناسازگاری با او را آغاز می کنند و خواستار جُدائی او از خانواده می شوند. بناچار شیخ عیسی از سُلطان می خواهد تا سهم خود را از آن خانه برداشته و خانه را ترک کند. سلطان خواهان سه پاره از اسباب خانه می شود: «قالیچه ی دمشقی و دیگ و سُفره»، و پس از گرفتن آن ها همراه با «یَری تَن» از آن خانه کوچ می کنند. دقایقی پس از کوچیدن آنان، سه برادر سلطان به القاء و وسوسه ی دائی های خود از چنین تقسیم اموالی پشیمان می شوند، چراکه دائی های سه پسران بر این باورند که سُلطان با بُردن آن سه پاره در واقع کان و توان ِزندگی در گیتی را از آن خانه با خود برده است. به همین سبب همراه با دائی های خود قشونی از قوم چیچک فراهم کرده و در پی سُلطان و یَری تَن برای باز پس گیری اسباب خانه لشکرکشی می کنند. سُلطان و یَری تَن به غار «مَرنو» در شندر کوه شاهو پناه می آورند. رنج و آزار جان درتنگناه و محاصره فزون می گیرد تا آنکه داوو به امر سُلطان سُهاک مُشتی از خاک را از زیر قالیچه ی دمشقی بیرون کشیده و بر قشون چیچک می پاشد، که در نتیجه ی آن پس از سه شب تاریک، روشنائی حاصل می شود و قشون چیچک از هم پاشیده و هیچ یک از ستیزه جویان باقی نمی مانند و آنگاه رمزبار به شکل پیرزنی، به دعوت و فراخوان شاه سُهاک، یک خُروس و مقداری برنج برای آنان می آورد که پس از دُعا دادن و نیایش آن را می خورند و جشن پادشاهی خاونکار برپا می شود.
***
و اما تلاش برای کورمالی و ژرف اندیشی و اندکی رمزگشائی از این روایت آئینی و پیوند آن با جهان بینی اصیل ایران:
- در جهانبینی اصیل ایران، بُن آفریننده ی جهان، «سه تا یکتائی» یا «سه پندی» یا «سپنجی» است. «سپنتامینو، انگرامینو، وهومینو» سه ایزدفروز و سه نیروی همزاد هستند که در هماهنگی و همتازی و همآفرینی(=اندازه و میزان)، بُن و سرچشمه ی آفرینندگی جان و جهانند. چنین تصویری بعدها در عرفان ما شکل «وحدت وجود» به خود می گیرد.
درویش نوروز می فرماید:
دانه سه دانه /// دلم منت پامنده سه دانه
بذر دُر نه بَحر گنج خزانه /// هر سه وردشان پری نیشانه
اول مغز ذات نوشا اعلای سر /// دو کس وه مُعجز نیشانه بشر
نگین وسط مزه میان جا /// وردن وه مثقال رمز چنی رضا
گره نَوگرا یک تن و دو دون /// بدن شکاوا چهار شم وست او شون ...
- در داستان سیمُرغ عطار، مرغان(=جان ها) در پی یافتن شاه خود و پس از رنج راه و جویندگی بسیار، شاه را در برآیندی از همجوئی سی مرغ می یابند. اما همچنانکه در زبان پارسی کُهن و نیز در زبان کُردی، «سی» همان سه می باشد، اطلاق سیمُرغ به سی تا مرغ اشتباهی است که به مرور زمان در اذهان جا خوش کرده است و درست تر «سه تا مرغ» است نه «سی تا مرغ» ...
در روایت پردیوری از جشن خاونکار، سُلطان سُهاک نیز برآیند همدلی و همجوئی «یَری تَن» یا «داوو، پیربنیامین و پیرموسی» می باشد.
«سیمرغ» و «یَری تن» در فرهنگ باستانی ما همسان با «اَرتافرورد» یا «فروهر» است. خُدائی که آن ر افسانه کردند.
نام «ایران» نیز در واقع همان «ئیریئوانه» و «ئیریانه» و «یَری یانه» و «یَری تَن» و «سیمرغ» به معنای «سه اصل» و «سه خانه» است.
- در جهانبینی اصیل ایران، خُدا، اصل همیشه نَوشَوی و تازه شونده در گیتی است و هرگز ایستا و کُهنه نمی شود. خُدا، با تغییر در زمان گُسترش و بازآفرینی می یابد«گوران». در روایت پردیوری از جشن خاونکار، «مَرنو» تنها یک غار و یک پناهگاه ساده نیست بلکه «مَر» به معنای خُدا می باشد و جایگاه آفرینندگی است. «مَرنو» یعنی خُدای نو و تازه ... خُدائی که ویژه گی آن تازه شوندگی و سبزی مُداوم در گیتی و جان هاست.
- «شندر کوه» یا «شندر وای» به معنای کوه و خانه ی سیمرغ می باشد.
- «سُهاک» از دو بُن واژه ی «سُهی=راست» و «آک=اصل» ساخته شده است. بنابراین «سُهاک» به معنای «اصل راستی» می باشد. «شاه یا سُلطان» نام عرفانی خُداست و «سُلطان سُهاک» یا «شاه سُهاک» به مفهوم «خُدای راستین» است.
- «خاک» همان «هاگ» و «آگ» و «اِگ»، به معنای تخم و دانه و حق است. تخم و دانه، سبزشونده و روشن کننده است. پاشیدن خاک بر قشون چیچک توسط داوو به امر سلطان سُهاک هرگز به مفهوم کشتن و قتل عام نبوده است، بلکه کاشتن تخم و دانه ی حق و آگاهی در دل ستیزه جویان چیچکی بوده است تا پس از سه شب از دل تاریکی جوانه ی روشنی و آگاهی برآید. خاک پاشیده خاکی است که چشمان نابینای قشون چیچکی را جَلا داده و همین بینائی و صیقلی چشم و دل آن هاست که سبب می شود تا حلقه ی محاصره را رها کنند.
...
...
...
شاد و خُرّم و پیروز باشید .......برادران بابایی
جشن سه روزه ی خاونکار«خداوندگار» را به همه یارسانیان و همچنین به همه ی جویندگان و شیفتگان جهانبینی اصیل ایران شادباش می گویم. شاد و خُرّم و پیروز باشید |
هورامان«هەورامان»- خاک «پردیوەر» و رود «سیروان»
هورامان«هەورامان» خاک ِ «پردیوەر» و آب ِ«سیروان» |
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»
-------------------------------------------------------------
- اهمیت زادگاه آدمی در چیست؟
نویسنده: میرزا آقا عسکری(مانی)
اهمیت این که در کدام نقطه از زمین- این گوی گردان - پای به جهان گذاشته ایم در این است که نام و نشان آن نقطه (زادگاه) تا هنگامی که زنده ایم با ما می ماند. نام «زادگاه» مانند زندگی به ما چسبیده است. در شناسنامه ی ما، بر پاسپورت ما، در مدارک ما و در ذهن و دل ما با ما تا انتهای حیات می آید. حتا، آنگاه که کسی این نیکبختی را داشته باشد که پس از مرگ جسمانی اش زنده بماند، نام زادگاهش را اغلب بدنبال نام خودش می آورند. خیام نیشابوری، حافظ شیرازی، فردوسی طوسی، ابوریحان بیرونی و...
نام زادگاه، در درازای زمان، از نام مادر فراتر می نشیند ، بیشتر از نام پدر با ما می آید و جزئی از نام ما می شود، جزئی از هویت ما. هر نوزاد در هرجائی که بدنیا می آید، انگار قسمتی از خاک آن دیار است که شکل گرفته، جان یافته، به حرکت درآمده، و سخن می گوید. انگار نه مادر، که زادگاه، ما را زائیده است. بیهوده نیست که می گویند ومی گوئیم : مام میهن! زمین مادر! سرزمین پدری، مام وطن...
زادگاه، بخشی از هویت ما است. و اگر در همانجا برآئیم و شکل بگیریم، وطن ما، دنیای ما، جهان ما است. جهانگرا ترین و جهانی اندیش ترین شاعران و نویسندگانی که در اندیشه و منطق خود به همه ی انسانها و به همه کشورها می اندیشند، به نام زادگاه و وطن که می رسند به توصیف آن برمی خیزند. همچون فرزندی که به نیایش مادر خود، خدای خود، آفرینشگر خود می پردازد، چرا که اینان نیز همچون ما، در سالهای نخستین زندگی خود، بر مناظر زادگاه خویش است که چشم گشوده اند، هوای آن را به سینه کشیده اند، زبان، گویش و آواهای آن را نیوشیده اند، درختان و سنگهای آن را لمس کرده اند، آسمان و رود و دریای آن را به دیدگان برده اند.
غالبا حامل کروموزومهائی هستیم از مردم همان جائی که زاده می شویم، و بر این کرومزومهاست که رنگ مو، رو و چشم ما به ما منتقل شده است. شکل ما، نقاط قوت و ضعف ما با کروموزومهائی به ما منتقل می شوند که اغلب مال نیاکانی هستند که در همان زادگاه طلوع و غروب کرده اند. به راستی که با هزار تار مرئی و نامرئی به زادگاه، میهن، وطن - به نقطه ای از این زمین- وابسته ایم. لذا، تمام جهان را با دوست داشتن زادگاهمان دوست می داریم. کره ی زمین را با پسائیدن خاک زادگاه می پسائیم ( و آنگاه که دورمی مانیم از زادگاه، با پسائیدن هرجای این کره ی خاکی، به پوست زادگاه خود دست می کشیم.) برای دوست داشتن جهان، زادگاهمان را دوست می داریم و برای دوست داشتن زادگاه، تمام جهان را دوست می داریم، و مراقبت می کنیم که عشق به زادگاه، به نادیدن و نادیده انگاشتن این جهان گسترده، این گوی فراخدامن آبی نینجامد.
باری، بر این سیاره ی دلپذیر، میلیاردها انسان آمده و رفته اند. مثل گیاه از همین سیاره برآمده و دوباره بخشی از خاک آن شده اند.
بر این سیاره – که آرزومندم دلپذیر بماند – میلیاردها انسان دیگر زاده خواهند شد و دوباره به خاک دلپذیر این زمین تبدیل خواهند شد.
آن همه رفتگان واین همه زییندگان و آن همه آیندگان از زادگاه گفته اند و می گویند و خواهند گفت.
سرود ها، نوشته ها، نگاره ها، نقاشی ها، آهنگها،تندیس ها، تصویرها، خاطرات، و...
نوشته اند و بازخواهند نوشت ...
- سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- تاق «گه را» و چشم اندازی بر منطقه ی «پاتاق» و ...
- سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- تاق «گه را» و چشم اندازی بر منطقه ی «پاتاق» و ...
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو»- پاتاق
سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو»
پاتاق- دورنمائی از تنگه ی «مارئاو»
بهار 1391
سَرپُل ِزهاب- چشم اندازی بر گردنه ی تاق و دورنمائی از بنای تاریخی «تاق گَرا=تاق شیرین»!
سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو» کوه نوا«نوا کیوه» |
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو»- پاتاق
سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو»
پاتاق- دورنمائی از تنگه ی «مارئاو»
بهار 1391
کرمانشاه«»- کرند غرب«کرن» < - - - > سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو» کوه نوا«نوا کیوه» |
سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو» کوه نوا«نوا کیوه» بهار 1391 |
سَرپُل ِزهاب- چشم اندازی بر گردنه ی تاق و دورنمائی از بنای تاریخی «تاق گَرا=تاق شیرین»!
- Fariydon Sohrabi دست گلت درد نکی له او گنجینده دوستان بهره مند بکه کلامت که دلنشین و گیراس دکتر عزیزم و بی تعارف هرکدام له عکسه گاند یک عالم حرف دیرن و شاید بود بویشی هرکدام خلاصه شده چند صفحه مطلب یا شعرن آرزو سربلندی وموفقیت در تمام زمینه یل اراد دیرم موفق بید::
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سهرپیلی زههاو» گردنهی تاق گَرا «گەرا»! |
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- روستای «ره شیه واز»
پیکره ی حماسه سرای بزرگ ایرانزمین: فردوسی پاکزاد
اثری از پیکرتراش شهرمان: جهانشاه کریمی
***
بخشی از روایت کاوه و ضحاک«اژی دَهاک» از شاهنامه ی فردوسی:
آژیدهاک به ایران آمد، با یارانی از تازیان و ایرانیان بیگانه پرست و جمشید را سرنگون ساخت و قدرت را به دست گرفت. جمشید مدتی به تلخی و نامرادی زیست و در آوارگی جانش را ستاندند. در دوران حکومت آژیدهاک کردار نیک فرزانگان از میان رفت و کشور به کام فرو مایگان و بی فرهنگان گرفتار شد. هنر و مردمی خوار شد و دروغ و ریا ارزش شد. راستی و درستی و رادی و بزرگواری نابود شد و پستی و تبهکاری کشور گیر شد. دست ستمگران و پلیدان بر مردمان دراز گردید و هیچ کسی از بیم کشته شدن جرأت نداشت غم دل جز به راز در مکانی خلوت با نزدیک ترین کسان خود گوید. اختیار جان و شرف بزرگان و دانایان به دست عده ای دزد و نابکار و فرزندان آنها که در لباس یاران آژیدهاک خون آشام درآمده بودند، افتاده بود. خادمان آژیدهاک دوشیزگان و زنان پاکدامن ایرانی را می آلودند و جوانان پرمغز ایرانی را یا از کشور فراری می دادند و یا گرفتارشان می کردند و آنان را خوراک نیات اهریمنی آژیدهاک می کردند و مردم از بیم کشته شدن خاموش مانده بودند و همه سر به گریبان اندوه و درد فرو برده بودند و هیچ کس را یارای دادخواهی نبود.
سال ها می گذشت و آژیدهاک پیوسته از بیم فریدون و انتقام جویی او پریشان دل و آشفته خیال بود، چون پدر فریدون را قربانی مارهای اهریمنی خویش کرده بود. از این روی بر آن شد تا مهتران کشور را فراخواند و از همه آنان گواهی گیرد که جز راه نیاکان نسپرده است و سخن جز به راستی نگفته است. گروهی از حاضران از بیم خشم آژیدهاک بیدادگر گواهی نوشتند. اما همان زمان فریاد دادخواهی به گوش رسید.
آژیدهاک دادخواه را فراخواست. دادخواهنده گفت : ای بیدادگر سیه اندرون، آهنگری هنرور و بی آزارم که از تونابکار برمن رنج بسیار رسیده است. چندتن از فرزندانم قربانی نیازهای اهریمنی تو شدند. این آخرین پسر من است. او را به من بازده.
خروشید و زد دست بر سر زشاه
کـه شـاها منـم کــاوه ی دادخــواه
زنـی بـر دلم هــر زمــان نیشتــر
ز تــو بــر مـن آمــد ستـم بیشتـر
ستـم گـرنـداری تـو بـر مـن روا
بـه فـرزند من دست بـردن چـرا ؟
مـرا بـود هـژده پسـر در جهـان
از ایشان یکی مانده است این زمان
ببخشـای بـر مـن یـکی را، نـگــر
که سـوزان شـود هر زمـانـم جـگـر
جـوانی نمـاندست و فـرزند نیست
به گیتی چـو فــرزنـد پیـونـد نیست
ستـم را میــان و کـرانـه بـود
همیــدون ستـــم را بـهـانه بــود
یـکی بی زیـان مــرد آهنگــرم
ز تــو آتـش آیــد همی بــر سـرم
اگر هفت کشور به شاهی توراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
...
آژیدهاک مصلحت دید که فرزند کاوه را آزاد کند و آن گاه به او گفت که تو نیز چون دیگران به راستی و درستی من گواهی ده. کاوه بر مردمانی که گواهی داده بودند و همه پرسی فرمایشی آژیدهاک را یاری رسانده بودند، فریاد زد که چرا تن به زبونی و پستی سپرده اید و برای خوشایند این ستمگر به راستی پشت کرده اید ؟ داد خود را از این ستمگران بستانید و به پشتوانه فرهنگ سترگ نیاکان خود و با یاری اهورا آنها را از کشورتان بیرون برانید.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی دادخواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای
ببندند هنگام زخم درای
همی کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست
کهای نامداران یزدانپرست
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر اهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
به پیش فریدون فرخ شویم
به جان و تن و چیز یک رخ شویم
همی رفت پیش اندرون مرد کُرد
سپاهی برو انجمن شد نه خُرد
ندانست خود کافریدون کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست
بیامد به درگاه سالار نو
بدیدندش از دور برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر برو پیکر و زر بوم
بزد بر سر خویش چون کرد ماه
یکی فال فرخپی افکنده شاه
فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی به سر بر نهادی کلاه
برآن بیبها چرم آهنگران
برآویختی نوبنو گوهران
ز دیبای پرمایه و گوهران
بر آنگونه گشت اخیر کاویان
که اندر سر نیزه خورشید بود
جهان را ازو دل پر امید بود
..
پیکره ی حماسه سرای بزرگ ایرانزمین: فردوسی پاکزاد
اثری از پیکرتراش شهرمان: جهانشاه کریمی
***
وینه ی کا فرامرز بابایی |
بخشی از روایت کاوه و ضحاک«اژی دَهاک» از شاهنامه ی فردوسی:
آژیدهاک به ایران آمد، با یارانی از تازیان و ایرانیان بیگانه پرست و جمشید را سرنگون ساخت و قدرت را به دست گرفت. جمشید مدتی به تلخی و نامرادی زیست و در آوارگی جانش را ستاندند. در دوران حکومت آژیدهاک کردار نیک فرزانگان از میان رفت و کشور به کام فرو مایگان و بی فرهنگان گرفتار شد. هنر و مردمی خوار شد و دروغ و ریا ارزش شد. راستی و درستی و رادی و بزرگواری نابود شد و پستی و تبهکاری کشور گیر شد. دست ستمگران و پلیدان بر مردمان دراز گردید و هیچ کسی از بیم کشته شدن جرأت نداشت غم دل جز به راز در مکانی خلوت با نزدیک ترین کسان خود گوید. اختیار جان و شرف بزرگان و دانایان به دست عده ای دزد و نابکار و فرزندان آنها که در لباس یاران آژیدهاک خون آشام درآمده بودند، افتاده بود. خادمان آژیدهاک دوشیزگان و زنان پاکدامن ایرانی را می آلودند و جوانان پرمغز ایرانی را یا از کشور فراری می دادند و یا گرفتارشان می کردند و آنان را خوراک نیات اهریمنی آژیدهاک می کردند و مردم از بیم کشته شدن خاموش مانده بودند و همه سر به گریبان اندوه و درد فرو برده بودند و هیچ کس را یارای دادخواهی نبود.
سال ها می گذشت و آژیدهاک پیوسته از بیم فریدون و انتقام جویی او پریشان دل و آشفته خیال بود، چون پدر فریدون را قربانی مارهای اهریمنی خویش کرده بود. از این روی بر آن شد تا مهتران کشور را فراخواند و از همه آنان گواهی گیرد که جز راه نیاکان نسپرده است و سخن جز به راستی نگفته است. گروهی از حاضران از بیم خشم آژیدهاک بیدادگر گواهی نوشتند. اما همان زمان فریاد دادخواهی به گوش رسید.
آژیدهاک دادخواه را فراخواست. دادخواهنده گفت : ای بیدادگر سیه اندرون، آهنگری هنرور و بی آزارم که از تونابکار برمن رنج بسیار رسیده است. چندتن از فرزندانم قربانی نیازهای اهریمنی تو شدند. این آخرین پسر من است. او را به من بازده.
خروشید و زد دست بر سر زشاه
کـه شـاها منـم کــاوه ی دادخــواه
زنـی بـر دلم هــر زمــان نیشتــر
ز تــو بــر مـن آمــد ستـم بیشتـر
ستـم گـرنـداری تـو بـر مـن روا
بـه فـرزند من دست بـردن چـرا ؟
مـرا بـود هـژده پسـر در جهـان
از ایشان یکی مانده است این زمان
ببخشـای بـر مـن یـکی را، نـگــر
که سـوزان شـود هر زمـانـم جـگـر
جـوانی نمـاندست و فـرزند نیست
به گیتی چـو فــرزنـد پیـونـد نیست
ستـم را میــان و کـرانـه بـود
همیــدون ستـــم را بـهـانه بــود
یـکی بی زیـان مــرد آهنگــرم
ز تــو آتـش آیــد همی بــر سـرم
اگر هفت کشور به شاهی توراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
...
آژیدهاک مصلحت دید که فرزند کاوه را آزاد کند و آن گاه به او گفت که تو نیز چون دیگران به راستی و درستی من گواهی ده. کاوه بر مردمانی که گواهی داده بودند و همه پرسی فرمایشی آژیدهاک را یاری رسانده بودند، فریاد زد که چرا تن به زبونی و پستی سپرده اید و برای خوشایند این ستمگر به راستی پشت کرده اید ؟ داد خود را از این ستمگران بستانید و به پشتوانه فرهنگ سترگ نیاکان خود و با یاری اهورا آنها را از کشورتان بیرون برانید.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی دادخواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای
ببندند هنگام زخم درای
همی کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست
کهای نامداران یزدانپرست
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر اهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
به پیش فریدون فرخ شویم
به جان و تن و چیز یک رخ شویم
همی رفت پیش اندرون مرد کُرد
سپاهی برو انجمن شد نه خُرد
ندانست خود کافریدون کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست
بیامد به درگاه سالار نو
بدیدندش از دور برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر برو پیکر و زر بوم
بزد بر سر خویش چون کرد ماه
یکی فال فرخپی افکنده شاه
فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی به سر بر نهادی کلاه
برآن بیبها چرم آهنگران
برآویختی نوبنو گوهران
ز دیبای پرمایه و گوهران
بر آنگونه گشت اخیر کاویان
که اندر سر نیزه خورشید بود
جهان را ازو دل پر امید بود
..
سَرپُل ِزَهاب«سه رپیلی زه هاو»- از سمت کوه «شاه نشین» در راستای آبادی های «کولینه» و «ده سه ک» ... چشم اندازی بر دشت زرخیز «زه هاو |
۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه
کرمانشاە(کرماشان)- کوهستان دالاهو(دالەهوو)- (ملە سەرانە) (شیاوای=ئاشیاوای)
کرمانشاە «کرماشان»- دالاهو«دالەهوو»- «باوهیاگار» « دهر داوو » |
کرمانشاە «کرماشان»- دالاهو«دالەهوو» |
کرمانشاە «کرماشان»- دالاهو«دالەهوو» |
کرمانشاە «کرماشان»- دالاهو«دالەهوو»- بیونیج«بیوهنیژ» |
کرمانشاە «کرماشان»- دالاهو«دالەهوو»- بیونیج«بیوهنیژ» |
کرمانشاە «کرماشان» - کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو» - غار بهلول «مەر بالوویل»
*** ئەو کوی سەرئەندیل بارگای شام وستن ئەو کوی سەرئەندیل غولامان مەنیشن وە مات و مەلویل... ادامه ... |
کرمانشاە «کرماشان» - دالاهو«دالەهوو»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو» - غار بهلول «مەر بالوویل»
*** (((ایران«ئیران» یک جهانبینی است))) - - - بالویول زانا:... ادامه ... |
کرمانشاە «کرماشان» - دالاهو«دالەهوو»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو» |
کرمانشاە «کرماشان» - دالاهو«دالەهوو»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو» « وهر بالوویل » |
کرمانشاە «کرماشان» - کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو» « وهر بالوویل » *** دالاهو(دالههوو): دال= شهباز، فروهر، آفریدگار، خُدا هوو= به، مینو، کان، سرچشمه دالههوو= کان و سرچشمهی ایزدان |
کرمانشاە «کرماشان» - دالاهو«دالەهوو»- بیونیج«بیوهنیژ»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو»- «سهراو باوه مهقسوی» |
کرمانشاە(کرماشان)- کوهستان دالاهو(دالەهوو)- (ملە سەرانە)
(شیاوای=ئاشیاوای)
«شیا» و «ئاشیا»= آتشگاه
«وای» و «بای» و «به» و «هوو»= خُدا
- - - >:
آتشگاه خُدا
کرمانشاە(کرماشان)- کوهستان دالاهو(دالەهوو)- (ملە سەرانە)
دورنمائی از منطقهی روستاهای «حسن سلیمان» و «ئەلیاسی» و ..
- Nemat Zahmatkesh
استاد دست خوش كاره كانت جي شانازين. بو خشي اي مكانه ناوي بلجه وله . اما ناو كولي منطقه كه سرانه س . فرمايشت صحيحه - Faramarz-Kay Babaei جناب زحمتکس فەرە سپاس دیرم لە جنابت باوەت مهرت وە وینەکان ... در ضمن جوان بیینی سروشت کیوستانی زاگروس و دالەهوو جی شانازی دیرت و جنابت ئوستای مارەفەت ئیمەیت...
(شیاوای=ئاشیاوای)
«شیا» و «ئاشیا»= آتشگاه
«وای» و «بای» و «به» و «هوو»= خُدا
- - - >:
آتشگاه خُدا
اشتراک در:
پستها (Atom)