۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

کرمانشاه- سَرپُل ِزَهاب- کَل یا دُکان ِداوو

دُکان ِداوو
کرمانشاه- سَرپُل ِزَهاب- کَل یا دُکان ِداوو

«کَند و کاو و کورمالی در درک و فهم ِ ارجمندی دُکان یا گوردخمه ی داوو در میان یارسانیان»

در جنوب شرقی سرپل زهاب (حدودا ۵/۲ کیلومتری شهر از کرمانشاه به سرپل زهاب) بر سینهٔ کوه کَل داوو گوردخمه ای به نام دکان داوو بر صخره کنده شده است. در زیر این بنا به فاصله ۵ متر، تصویر مردی بر سنگ حجاری شده که این مرد لباس مادی بر تن دارد و بَرسَمی در دست چپ گرفته و دس
ت خود را در حالت نیایش و رو به منطقه ی قلعه شاهین، به طرف بالا نگاه داشته است. «شاهین» در زبان پهلوی همان «سَئنا» و «سه نای» و «سه نی» به معنای «سیمرغ» است و «قلعه شاهین» همان «قلعه ی سیمرغ» است و به احتمال زیاد جایگاه ارجمندی در جهانبینی و فرهنگ و آئین این منطقه داشته است. شاید باقی ماندن چنین نامی و واژه ای و واکاوی آن بتواند گوشه ای از اسرار خاک گرفته و فراموش شده ی فرهنگی و آئینی بسیار دور مردمان این دیار را برای ما بازیابی و بازآفرینی کند.

سر و تن بشوییم بَرسَم بدست
چنان چون بود شاه یزدان پرست .
فردوسی

ز دستور پاکیزه بَرسَم بجُست
دو رُخ را بآب دو دیده بشُست.
فردوسی

پرستنده ٔ آذر و زردهشت
همی رفت با باژ و بَرسَم بمُشت

چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رُخَش ناپدید.
فردوسی

یارسانیان دارای همان جهانبینی هستند که مُغان مادی داشته اند، جهانبینی که می توان از آن به عنوان جهانبینی سیمرغی یا خرّمدینی یا «یَری تَنی» نام برد. در این جهانبینی، آفرینش بر اساس رویش از بُن است، و خُدا، بُن و دانه ی روینده ی خوشه ی گیتی و جان ها و زندگی است، و مرگ، تَحّول هر جانی به بُن خود است، و گور، جایگاه اینچنین تَحّولی است. «گور دَخمَه» همان «گور تَخمَه» است و معنای تغییر و تَحّول به تخم و بُن را دارد. «دوکان»، همان دو کان و دو سرچشمه و دو گیان و دونادون می باشد و فلسفه ی و جهانبینی دوگیانه یا دوجانه یا دونادون بر می گردد به تصویری که در آن هر جانی به بُن خود آبستن است، به عبارتی دیگر، هر جانی، دوجانه و دوگیان است. «داوو»، همان «داهوو» است که در آن پیش پاره ی «دا» به معنای آفریننده و زاینده، و پس پاره ی «هوو» همان «وهوو» و همان «به» به معنای بُن و دانه می باشد. بنابر این، «داوو» یا «داهوو» به معنای آفریننده و زاینده ی بُن و دانه ی گیتی و جان ها و زندگی است.

با تشکر از دکتر کیخسرو بابایی













کرمانشاه- سَرپُل ِزَهاب- تاق یا دُکان ِداوو

«کَند و کاو و کورمالی در درک و فهم ِ ارجمندی دُکان یا گوردخمه ی داوو در میان یارسانیان، و پیوند آن با جهانبینی و فرهنگ اصیل ایران »

در جنوب شرقی سرپل زهاب (حدودا ۵/۲ کیلومتری شهر از کرمانشاه به سرپل زهاب) بر سینهٔ کوه کَل داوو گوردخمه ای به نام دکان داوو بر صخره کنده شده است. در زیر این بنا به فاصله ۵ متر، تصویر مردی بر سنگ حجاری شده که این مرد لباس مادی بر تن دارد و بَرسَمی در دست چپ گرفته و دست راست خود را در حالت نیایش به سوی بالا و رو به منطقه ی قلعه شاهین نگاه داشته است. «شاهین» در زبان پهلوی همان «سَئنا» و «سه نای» و «سه نی» به معنای «سیمرغ» است و «قلعه شاهین» همان «قلعه ی سیمرغ» است و به احتمال زیاد جایگاه ارجمندی در جهانبینی و فرهنگ و آئین این منطقه داشته است. شاید باقی ماندن چنین آثاری و نام هائی و واژه هائی و واکاوی آن ها بتواند گوشه ای از اسرار خاک گرفته و فراموش شده ی فرهنگی و آئینی بسیار دور مردمان این دیار را برای ما بازیابی و بازآفرینی کند.

سر و تن بشوییم بَرسَم بدست
چنان چون بود شاه یزدان پرست .
«فردوسی»

ز دستور پاکیزه بَرسَم بجُست
دو رُخ را بآب دو دیده بشُست.
«فردوسی»

پرستنده ٔ آذر و زردهشت
همی رفت با باژ و بَرسَم بمُشت

چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رُخَش ناپدید.
«فردوسی»

یارسانیان دارای همان جهانبینی هستند که مُغان مادی داشته اند، جهانبینی که می توان از آن به عنوان جهانبینی سیمرغی یا خرّمدینی یا «جَمی» یا «یَری تَنی» یا «سی ولی» -«سی در زبان کوردی=سه»- یا «سه تا یکتائی» نام برد.

در این جهانبینی:

- بُن آفریننده ی جهان، «سه تا یکتائی» یا «سه پندی» یا «سپنجی» است. «سپنتامینو، انگرامینو، وهومینو» سه ایزدفروز و سه نیروی همزاد هستند که در هماهنگی و همتازی و همآفرینی(=اندازه و میزان)، بُن و سرچشمه ی آفرینندگی جان و جهانند. دو نیروی متضاد و یک نیروی پیوند دهنده باهم بُن و سرچشمه ی هرگونه آفرینندگی هستند و درخت هستی خوشه وار بر چنین بُنی می روید. جهانبینی که سپس در عرفان ما شکل «وحدت وجود» به خود می گیرد.
درویش نوروز می فرماید:

دانه سه دانه
 دلم منت پامنده سه دانه
بذر دُر نه بَحر گنج خزانه
 هر سه وردشان پری نیشانه
اول مغز ذات نوشا اعلای سر
 دو کس وه مُعجز نیشانه بشر
نگین وسط مزه میان جا
 وردن وه مثقال رمز چنی رضا
گره نَوگرا یک تن و دو دون
 بدن شکاوا چهار شم وست او شون ...

- هر جانی و ذره ای از گیتی با سرچشمه ی زندگی«خُدا»، یار و جُفت و هم خانه است.(یارسان=یار«جفت و هم خانه» + سان«خُدا»)

- خُدا، دانه ی پنهان هر جانی و ذره ای در گیتی است.(دونادون=بهمن=هومن=مَینوی مَینو=دوجانه)

- جنبش و تغییر و تحول و تکوین و تکامل هر جانی و ذره ای در گیتی حاصل هم تازی و هم روشی و هم آهنگی سه نیروی پیوسته به هم است. دو نیروی متضاد همراه با یک نیروی سوم پیوند دهنده(یوغ=یوگا)، عامل هر گونه نوآفرینی در جهان هستی هستند. نیروهای دوگانه ی متضادی همچون؛ «ژی و اژی»، «سپنتامینو و انگرامینو»، «زندگی و ضد زندگی»، «روشنی و تاریکی»، «گرما و سرما»، «یقین و شک»، «ایمان و کفر» و ... همه و همه در پیوند باهم سبب تغییر و تکوین و تکامل هستی هستند و بدون چنین تضادی رود خروشان و زلال زندگی در گیتی تبدیل به مُردابی متعفن خواهد شد، و سکون گردونه ی گیتی، همان خاموشی و مرگ گیتی خواهد بود. یارسان، همسو با جهانبینی اصیل سیمرغی ایران و جهانبینی مُغان مادی، علی رغم نامهربانی های فراوان، توانسته است تا به امروز چنین جهانبینی و فلسفه ای را بصورت رمز و راز در نمادها و نشانه هائی زنده نگه دارد و قداست عدد سه را، که در حقیقت همان قداست نیروهای سه گانه ی یکی شونده ی گردونه آفرینش هستند، در پیکریابی هائی همچون سیمرغ و جم و یَری تَن و سه روژه خاونکار و سی ول(سه ول» و ... نگه دارد. سه گانه ای که در همجوئی و هم روشی و همآهنگی و همآفرینی در خود، شهباز حقیقت را بر درخت گیتی می یابند و باهم یکی می شوند. نمادهائی که در حقیقت پیکریابی نیروها و فروزه های سه گانه ای هستند که در فروزه ی زندگی یگانه می شوند(وحدت وجود)

شاید بتوان گفت که فلسفه ی دیالکتیکی هگل(فیلسوف آلمانی)، که آن را بر اساس اندیشه های هراکلیتوس(فیلسوف یونان باستان) ارائه کرد، همسو با آن باشد. هگل، برای دستیابی و کشف حقایق، روش و طریق خاصی را مطرح کرد و آن را دیالکتیک نامید. لغت دیالکتیک که از کلمه‌ای یونانی مشتق می‌گردد، به معنای گفتار و دلیل است و مفهوم آن، گفتگو و مجادله کردن است. هگل همچنین ضدیت و تناقض را به دیالکتیک خود افزود. وی تناقض را پایه فعالیت طبیعت و موجودات دانسته که درصورت عدم وجود چنین تناقض و تضادی، سکون بر آنها حکمفرما بود.

هگل می‌گوید که من نظریات کوس هراکلیتوس را در دیالکتیک خود وارد کرده‌ام. هراکلیتوس به تغییر دائمی و عدم ثبات معتقد بود. از نطر هراکلیتوس، در این جهان از بودن خبری نیست و هرچه هست در حال شدن است(=گوران).

از دیدگاه هگل، دیالکتیک سازش تناقض‌ها و اضداد در وجود اشیاء، ذهن و طبیعت است. همچنین دیالکتیک ازنظر او، سیر از وحدت به کثرت و از کثرت به وحدت است. هگل معتقد است که دیالکتیک ابزار تحقیق نیست، بلکه عین فلسفه و قاعده فکر و وجود است.

دیالکتیک هگل برخلاف نظر بسیاری، مثلث تز، آنتی تز و سنتز نیست. هگل شناخت را براساس سه واژه درخود، برای خود و درخود و برای خود بیان می‌کند که به ترتیب موید شناخت در سه مرحله ذهنی، عینی و درونی شدن است، به نحوی که در مرحله سوم، ذهنیت عینی به ذهنیت برمی گردد.

-در این جهانبینی، آفرینش بر اساس رویش از بُن است، و خُدا، بُن و بیخ و دانه ی روینده ی خوشه ی گیتی و جان ها و زندگی است، و مرگ، تَحّول هر جانی به بُن خود است، و گور، جایگاه اینچنین تَحّولی است. «گور دَخمَه» همان «گور تَخمَه» است و معنای تغییر و تَحّول به تخم و بُن را دارد. «دوکان»، همان دو کان و دو سرچشمه و دو گیان و دونادون می باشد و جهانبینی و فلسفه ی دوگیانه یا دوجانه یا دونادون بر می گردد به تصویری که در آن هر جانی به بُن آفریننده ی خود آبستن است. به عبارتی دیگر، هر جانی، دوجانه و دوگیان و دونادون است.خُدا، اصل و جان ِ پنهان و نامیرا و همیشه سبز هرجانی است. خُدا، اصل و گوهر تغییر و تحول و تکامل در هر جانی است«=گوران». خُدا،در هر جانی نامیرا و ناگرفتنی است. خُدا، همچنین اصل میان است. بدین معنا که در بین هر دو گانه ای عامل پیوستگی و یکی شدن و همآفرینی و سنتز است. این اصل میان، هردوئی را یکی می کند؛ آسمان و زمین، فراز و فرود، روشنی و تاریکی، گرما و سرما، مرد و زن، آشنا و غریبه،جانور و گیاه، فرد و جمع و ... غیره. خُدا، اصل ِمیان و اصل میدان است و هر دوئی و هر تضاد و تقابلی را بهم پیوند می دهد و آنان را همدل و همپُرس و همآفرین می کند. و آن بیان جهانبینی سه تا یکتائی یا سه خانه یا یَری تنی یا سیمرغی است. به این اصل میان عرفای ما «عشق» می گفتند. «زُنار» و میان بندی که یارسانیان و «شال» ی که کوردها به کمر می بندند نماد و یادگار چنین جهانبینی است.

لسان الغیب، حافظ شیرازی، دلبستگی اش را بارها و بارها، به چنین جهانبینی، نشان می دهد و می سُراید :

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم

این تقویم تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

حافظ جناب «پیر مُغان» جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم

و دگر بار می سُراید:

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

مولوی بلخی می سُراید:

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و می پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می کن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
***
مولوی دگر بار می سُراید:

تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی
تو که نکته جهانی ز چه نکته می جهانی

تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم
تو چه دانه من چه دامم که نه اینی و نه آنی

تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش می نگاری صفتیش می ستانی

چو قلم ز دست بنهی بدهیش بی قلم تو
صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی

تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است
بنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی ...
***
مولوی باز فاشگونه می سُراید:

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من


«داوو»، همان «داهوو» است که در آن پیش پاره ی «دا» به معنای آفریننده و زاینده، و پس پاره ی «هوو» همان «وهوو» و همان «به» به معنای بُن و دانه می باشد. بنابر این، «داوو» یا «داهوو» به معنای آفریننده و زاینده ی بُن و دانه ی گیتی و جان ها و زندگی است.



باتشکر له  برادران  بابایی  برای  نوشته کانیان  وه  ئه رای  زحمت  وینه کانیان  ئه رزومندم  که  هه میشه  خوش و خرم  بون  له  زندگیان 



کَند و کاو و کورمالی در فهم فلسفه ی جشن آئینی «خاونکار=خُداوندگار» و پیوند آن با جهانبینی اصیل ایران )))

- خُلاصه روایت آئینی یارسان از «جشن خاونکار=خُداوندگار»:

یری تن(=داوو+پیربنیامین+پیرموسی)، همدل و همپُرس به جستجوی شاه و سُلطان معنوی خود برمی خیزند و پس از تلاش و سختی و جویندگی بسیار او را در بوستان بابارکن الدین در برزنجه ی شهر زوربه صورت شهباز سفیدی می یابند. این شهباز سفید، سپس به هیئت نوری بر وجود دایراک خاتون تابیده شده و از این نور در وجود دایراک خاتون(مادر ظاهری سلطان و همسر شیخ عیسی)، سُلطان سُهاک زائیده می شود. شیخ عیسی دارای سه فرزند از همسری دیگر می باشد. پس از مدتی این سه فرزند بر سلطان سُهاک رشک و حسد ورزیده و بنای ناسازگاری با او را آغاز می کنند و خواستار جُدائی او از خانواده می شوند. بناچار شیخ عیسی از سُلطان می خواهد تا سهم خود را از آن خانه برداشته و خانه را ترک کند. سلطان خواهان سه پاره از اسباب خانه می شود: «قالیچه ی دمشقی و دیگ و سُفره»، و پس از گرفتن آن ها همراه با «یَری تَن» از آن خانه کوچ می کنند. دقایقی پس از کوچیدن آنان، سه برادر سلطان به القاء و وسوسه ی دائی های خود از چنین تقسیم اموالی پشیمان می شوند، چراکه دائی های سه پسران بر این باورند که سُلطان با بُردن آن سه پاره در واقع کان و توان ِزندگی در گیتی را از آن خانه با خود برده است. به همین سبب همراه با دائی های خود قشونی از قوم چیچک فراهم کرده و در پی سُلطان و یَری تَن برای باز پس گیری اسباب خانه لشکرکشی می کنند. سُلطان و یَری تَن به غار «مَرنو» در شندر کوه شاهو پناه می آورند. رنج و آزار جان درتنگناه و محاصره فزون می گیرد تا آنکه داوو به امر سُلطان سُهاک مُشتی از خاک را از زیر قالیچه ی دمشقی بیرون کشیده و بر قشون چیچک می پاشد، که در نتیجه ی آن پس از سه شب تاریک، روشنائی حاصل می شود و قشون چیچک از هم پاشیده و هیچ یک از ستیزه جویان باقی نمی مانند و آنگاه رمزبار به شکل پیرزنی، به دعوت و فراخوان شاه سُهاک، یک خُروس و مقداری برنج برای آنان می آورد که پس از دُعا دادن و نیایش آن را می خورند و جشن پادشاهی خاونکار برپا می شود.
***
و اما تلاش برای کورمالی و ژرف اندیشی و اندکی رمزگشائی از این روایت آئینی و پیوند آن با جهان بینی اصیل ایران:

- در جهانبینی اصیل ایران، بُن آفریننده ی جهان، «سه تا یکتائی» یا «سه پندی» یا «سپنجی» است. «سپنتامینو، انگرامینو، وهومینو» سه ایزدفروز و سه نیروی همزاد هستند که در هماهنگی و همتازی و همآفرینی(=اندازه و میزان)، بُن و سرچشمه ی آفرینندگی جان و جهانند. چنین تصویری بعدها در عرفان ما شکل «وحدت وجود» به خود می گیرد.
درویش نوروز می فرماید:

دانه سه دانه
دلم منت پامنده سه دانه
بذر دُر نه بَحر گنج خزانه
هر سه وردشان پری نیشانه
اول مغز ذات نوشا اعلای سر
دو کس وه مُعجز نیشانه بشر
نگین وسط مزه میان جا
وردن وه مثقال رمز چنی رضا
گره نَوگرا یک تن و دو دون
بدن شکاوا چهار شم وست او شون ...

- در داستان سیمُرغ عطار، مرغان(=جان ها) در پی یافتن شاه خود و پس از رنج راه و جویندگی بسیار، شاه را در برآیندی از همجوئی سی مرغ می یابند. اما همچنانکه در زبان پارسی کُهن و نیز در زبان کُردی، «سی» همان سه می باشد، اطلاق سیمُرغ به سی تا مرغ اشتباهی است که به مرور زمان در اذهان جا خوش کرده است و درست تر «سه تا مرغ» است نه «سی تا مرغ» ...
در روایت پردیوری از جشن خاونکار، سُلطان سُهاک نیز برآیند همدلی و همجوئی «یَری تَن» یا «داوو، پیربنیامین و پیرموسی» می باشد.
«سیمرغ» و «یَری تن» در فرهنگ باستانی ما همسان با «اَرتافرورد» یا «فروهر» است. خُدائی که آن ر افسانه کردند.
نام «ایران» نیز در واقع همان «ئیریئوانه» و «ئیریانه» و «یَری یانه» و «یَری تَن» و «سیمرغ» به معنای «سه اصل» و «سه خانه» است.

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
منطقه‌ی گردشگری «گلین»، سه‌یرانگای «گولین»
- - -
«جان و جهان و خدا»؛ «سه‌گانه‌ی یگانه»

زنده ماندن ما انسان‌ها در گرو زنده ماندن طبیعت است و زنده ماندن طبیعت در گرو تعادل و توازن چرخه‌ی بوم زیست«اکوسیستم» ما می‌باشد. احترام به طبیعت ریشه در جهانبینی و فرهنگ اصیل ما دارد. در جهانبینی مُغان و در آئین یارسان، جان و جهان و خُدا؛ سه‌گانه‌ی یگانه هستند. در این تصویر، جان و جهان، دو اصل پیدا، و خُدا، اصل میان و ناپیداست. سه اصل و سه گوهری که با هم اصل و گوهری یگانه هستند.

مولوی:
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد

آن مرغ که از بیضه‌ی سیمرغ بزاد
جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد!؟

عکسی برای پیش زمینه‌ی میز رایانه(windows wallpaper for desktop)
تقدیم به همه‌ی دوستداران طبیعت و کوهستان دالاهو(داله‌هوو) ..




















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر