۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

کرمانشاە «کرماشان»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو»- بابایادگار «باوە یاگار» «کانی قەسلان»








کرمانشاە «کرماشان»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو»- بابایادگار «باوە یاگار»
«کانی قەسلان»
***
«قداست و ارجمندی چشمه‌ی قەسلان درآئین یارسان»


در جهانبینی اصیل ایران«مُغان» و در آئین یارسان، عناصر چهارگانه‌ی؛ خاک و آب و باد و آتش، مقدس و ارجمند هستند و هر یک از آن‌ها پیکریابی خدا یا همان بُن و سرچشمه‌ی پیدایش گیتی می‌باشند. در یکی از پیکریابی‌ها، خُدا، هم مَی(=آب) و هم ساقی است، و جان، پیمانه‌ای برای چنین مَی و آبی می‌باشد. آب جَم که در میان جَم نشینان گردانده می‌شود و هر جَم‌نشینی(=جان) جُرعه‌ای از آن می‌نوشاد، آن آب، در حقیقت، پیکریابی خُدائی‌ست که پیمانه‌ها(=جان‌ها) را با شیره و اشیره و اشه‌ی خود پُر و سرشار می‌کند.

مولوی » دیوان شمس » غزلیات

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

«شاد و خُرَّم و خندان باشید»







کرمانشاە «کرماشان»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو»- بابایادگار «باوە یاگار»
نیایشگاه و جشنگاه و آتشگاه ِهزاران ساله‌ی سیمُرغ‌یان و خُرَّم‌دینان و یارسان‌یان ...










Faramarz-Kay Babaei

***
«قداست و ارجمندی چشمه‌ی قەسلان درآئین یارسان»


در جهانبینی اصیل ایران«مُغان» و در آئین یارسان، عناصر چهارگانه‌ی؛ خاک و آب و باد و آتش، مقدس و ارجمند هستند و هر یک از آن‌ها پیکریابی خدا یا همان بُن و سرچشمه‌ی پیدایش گیتی می‌باشند. در یکی از پیکریابی‌ها، خُدا، هم مَی(=آب) و هم ساقی است، و جان، پیمانه‌ای برای چنین مَی و آبی می‌باشد. آب جَم که در میان جَم نشینان گردانده می‌شود و هر جَم‌نشینی(=جان) جُرعه‌ای از آن می‌نوشاد، آن آب، در حقیقت، پیکریابی خُدائی‌ست که پیمانه‌ها(=جان‌ها) را با شیره و اشیره و اشه‌ی خود پُر و سرشار می‌کند.

مولوی » دیوان شمس » غزلیات

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

«شاد و خُرَّم و خندان باشید»








Faramarz-Kay Babaei

((( «باوه‌یاگار» و گیتی‌گرائی و اصالت جان و زندگی در جهانبینی «یارسان» در پیوند با جهانبینی اصیل ایران و اندیشه‌های مولوی و حافظ و ... )))

آفرینش در جهانبینی اصیل ایران«مُغان» و در آئین یارسان، پیدایشی و رویشی‌ست. هر چیزی و هر پدیده‌ای از بُن و دانه‌ی خود پیدایش و رویش می‌یابد. خُدا، دانه‌ی پنهان گیتی‌ست. هر جانی و ذره‌ای به این اصل پنهان آبستن‌ست. "بهمن" یا "هوومن" یا "وهوومنا" یا "مَن‌هوو" یا "داوو" یا "داهوو" یا "مینوی مینو" یا "سن‌سن" یا "جام‌جم" یا "دونادون" ... نامهای چنین اصل پنهان کیهانی هستند.
روایت پیدایش «باوه یاگار» از دانه‌ای انار و پیوند این روایت با آتش، تصویری از جهابینی آفرینش -بر اساس پیدایش و رویش- در فرهنگ و آئین یارسان را برای ما به نمایش می‌گذارد:

بنیامین مه‌ره‌مو:
سولتان ئه‌زه‌م، سولتان ئه‌زه‌م
دانه‌ی(=جوز، خدا) روی زمین، سولتان ئه‌زه‌م

گەرە سا(تکوین یافتن) دانه وه حوکم خواجه‌م
په‌ری نمایان پیره‌ی نه‌رگس چه‌م
***
بنیامین مه‌ره‌مو:
یادگاره و یار، ...
ئه‌وسا بییش مه‌نزور یادگاره و یار

سولتان ئه‌زیم داود نازار
یادگارشان به رده‌ن ئه‌وگره‌ی نار

په‌ری زمایشت بیا و به‌س شه‌رد
ئه‌مر سولتان بی یادگار قه‌ویل که‌رد

نیاش وه ته‌نویر نه شه‌راره‌ی نار
فه‌رما وه داوو سه‌ر ته‌نویر بنار ...

در این روایت، انار(خوشه‌ی دانه‌های آتش) و تنور(آتشگاه) پیکریابی خُداست، و دانه‌ی انار و باوه‌یاگار پیکریابی جان بطور عام است و هر جانی(دانه‌ی انار و آتش) هم گوهر با خُدا(انار و آتشگاه) است و از خودافشانی آن آفریده می‌شود. آزمایش ِ در خرمن ِ آتش رفتن ... آزمایش ِ هم گوهر بودن جان با خُداست!

در این جهانبینی، هر صورتی، لانه و آشیانه‌ی اصل پنهان کیهانی‌ست.
مولوی:
صد هزاران دام و دانه است اي خدا
ما چون مرغانِ حريصِ بي‌نوا

دَم به دَم ما بسته‌ي دامِ نويم
هر يكي گر باز و سيمرغي شويم

مي‌رَهاني هر دَمي ما را و باز
سويِ دامي مي‌رويم اي بي‌نياز!

ما در اين انبار، گندم مي‌كُنيم
گندم جمعْ‌آمده، گُم مي‌كُنيم

مي‌نينديشيم آخِر ما به هوش
كين خَلَل در گندم است از مكرِ موش

موش، تا انبارِ ما حُفره زده‌ست
وز فَنَش انبارِ ما ويران شده‌ست

اوّل اي جان! دفعِ شَرِّ موش كن
وآنگهان در جمع گندم جوش كن
- - -
در این جهانبینی، خُدا، تخم و دانه‌ای پنهان در هر جانی‌ست، که با خود جوئی، شهباز و سیمرغ و فروهری از آن بیرون می‌جهد و به پرواز در می‌آید.

مولوی:
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید

معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید

گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید

ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید

آن خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد

یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید

با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
- - -

هر جانی، کان و سرچشمه‌ی این اصل پنهان‌ست که ما در خود جوئی آن پیکریابی آن می‌شویم.
مولوی:
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمهٔ نانی نانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی
هر چیزی که در جستن آنی آنی
- - -
مولوی:
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد

آن مرغ که از بیضه ی سیمرغ بزاد
جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد!؟
- - -

مولوی:
" ميميرد يکی عاشق ، ميگفت يکی او را
در حالت جــان کندن، چونست که خـندانی

گفتا، چوبپردازم، من جمله دهــــان گردم
صد مرده همی خنـــــدم، بی خنده دندانی

زيرا که يکی نيمم، َنی بود شـــــکر گشتم
نيم دگرم دارد، عزم شـــــکر افشـــــانی
- - -
مولوی:
"اگرچه ميوه حکمت، بسی بچیـــــد ستی
اگر تو شيخ شــــــيوخی، و گر مُريد ستی

تو خويش درد گمـان بُرده‌ای و، درمانی
توخويش قفل گمــــان بُرده ای، کليد ستی

اگرزوصف تو دزدم، شحنـــــــــه عقلی
و گر تمـــــام بگوئــــــــيم، ابايزيد ستی

دريغ از تو، که در آرزوی غیـــــری تو
جمال خويش ندیــــدی، که بی نديد ستی"
- - -
حافظ:

"ساقی به نور باده، برافروز جــام ما
مطرب بگو که کا رجهان شد به کام ما

مادر پياله، عکس رخ يار ديده ايم
ای بيخبر زلذت شرب مدام ما

صوفی بيا که آيينه صافست جـــام ما
تا بنگری صفای می‌لـــــــعل فام را

راز دورن پرده، زرندان مست ُپرس
کاين حال نيست، زاهد عالی مقام را"
- - -
پروتاگوراس- فیلسوف یونانی:
انسان معیار همه چیز است، معیار هستی چیزهایی که هستند، و معیار نیستی چیزهایی که نیستند.

«شاد و خُرَّم و پیروز باشید»










کرمانشاە «کرماشان»- کوهستان دالاهو «کویسانی دالەهوو»- بابایادگار «باوە یاگار»
«کانی قەسلان»- درخت مقدس
***
حافظ شیرازی:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر