۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو» «بزمیراوا- مله کرمینه»

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِ زَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
"دُکان داوو"
***
دیدگاهی آزاد و ناتمام در باره‌ی "دُکان داوو" در همسان نگری و پیوند آن با ایدەی"سه تا یکتائی" در جهانبینی اصیل ایران«مُغان»:
"یَری تَن" یا "داوو، پیربنیامین، پیرموسی" پیکریابی و اینهمانی با "وهوومَینو، انگرامینو، سپنتامینو" می‌باشد. "داوو" با "وهوومینو" اینهمانی دارد. "وهوومینو=داوو"، گوهر آفریننده و اصل میان است. "وهوومینو=داوو"،آفریننده‌ی نخستین جفت در گیتی، و نیز همزمان، پیوند دهنده‌ی پنهان آن‌هاست. نامواژه‌ی "داوو=داهوو" به معنای آفریننده‌ی "هوو" است، و "هوو" کان و سرچشمه‌ی آفرینندگی در هستی می‌باشد. "دُکان داوو" اشاره‌ای به جایگاه "داوو" در این جهانبینی است. "دُکان" صورتی دیگر از "دونادون" است، و جایگاهی برای داد و ستد گوهر پنهان و پیدا، و صورت یابی بی صورت می‌باشد. "داوو"، گوهر پنهان هستی است که در پیوندیابی اجزای گیتی خود را آشکار و پیدا می‌کند. "داوو" پیکریابی گوهر عشق اَزلی در کیهان است.
در شاهنامه‌ی فردوسی، هوشنگ، نخستین آهنگر است. در زبان کُردی به آهنگر، "آسن گر" گفته می‌شود که تصویر فرهنگی آن را بیشتر نگه داشته است. "سَن" یکی از نام‌های خُدا در جهانبینی مُغان است. "سَن" و "سنگ" نماد پیوند و همجوشی جان‌هاست. "آهنگر=آسنگر" همجوش کننده‌ی زندگی و جانفزاست. "کاوه‌ی آهنگر" نیز نگهبان جان و زندگی، و جانفزاست. "داوو" و "خُدا"، اصل همجوئی و همجوشی و عشق و مهر کیهانی‌ست. "داوو" و "خُدا"، هانا و پناه و فریادرس زندگی همگان است ...
« داوو، هانای فریادرس، نگهبان جانتان باد 
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِ زَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
دورنمائی از چهره‌ی فصل پائیزی سَرپُل ِ زَهاب ...!
«دویرنمائیک له چیره‌ی وه‌رزی پایزی سه‌رپیلی زه‌هاو ...!»
از سَراب گرم تا کوه‌ «بَمو»...
له سه‌راو گه‌رم تا وه کویه‌ئ «به‌مو» ...

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِ زَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
دورنمائی از چهره‌ی فصل پائیزی سَرپُل ِ زَهاب ...!
«دویرنمائیک له چیره‌ی وه‌رزی پایزی سه‌رپیلی زه‌هاو ...!»
از سَراب گرم تا کوه‌ «شاه‌ نشین»...
له سه‌راو گه‌رم تا وه کویه‌ئ «شاه‌ نشین» ...
کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
«بزمیراوا- مله کرمینه»

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِ زَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»

دورنمائی از چهره‌ی فصل پائیزی سَرپُل ِ زَهاب ...!
«دویرنمائیک له چیره‌ی وه‌رزی پایزی سه‌رپیلی زه‌هاو ...!»

از سَراب گرم تا کوه‌های «باخه کوه» و «بَمو» ...
له سه‌راو گه‌رم تا وه کویه‌ئیل «باخه کوه» و «به‌مو» ...


کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِ زَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
دورنمائی از چهره‌ی فصل پائیزی سَرپُل ِ زَهاب ...!
«دویرنمائیک له چیره‌ی وه‌رزی پایزی سه‌رپیلی زه‌هاو ...!»
از سمت سَراب گرم تا کوه‌ «بَمو»...
له سه‌مت سه‌راو گه‌رم تا وه کویه‌ئ «به‌مو» ..

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
ریجاب«ریژاو»- کوهستان دالاهو«دالەهوو»- بنائی باستانی مشهور به قلعه‌ی یزدگرد«قه‌لای یه‌زنه گرد»
***
دیدگاهی آزاد و ناتمام در باره‌ی «قلعه‌ی یزدگرد»:

سرزمین ما سرزمینی با جهانبینی و فرهنگ و تاریخی مخدوش و زخمی و تحریف و فراموش شده است ... چرا که، به سبب شرایط جغرافیائی خود همواره مورد یورش و تجاوز نیروهای بیگانه بوده‌ است، و مردم ما نیز بناچار بقای زندگی خود را، از یک سو، در پذیرش و سازگاری با اعتقادات و القائات نیروی متجاوز، و از سوئی دیگر، در پنهان کردن بخشی از باور و فرهنگ و آئین خود از آنان می دیده‌ است.

"دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم
دل‌ات را می‌بویند
روزگار غریبی‌ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه‌بند
تازیانه می زنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن‌بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی‌ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است .
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان‌اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده وساتوری خون آلود
روزگار غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می کنند
و ترانه‌ها را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد
کباب قناری
بر اتش سوسن و یاس
روزگار غریب‌ست، نازنین
ابلیس پیروزْ مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد"
«احمد شاملو»

... و چنین رفتاری، در دراز مدت، فراموشی هویت فرهنگی و تاریخی را به همراه داشته، و بدین ترتیب تاریخ ما نیز بر اساس آن روایت مخدوش ساختە و نوشته می‌شده است. بنده بر این باورم که «قلعه‌ی یزدگرد» و «شهربانو» و «باوه‌یاگار» و «آشیاوای» و ... و بسیاری دیگر نیز چنین داستانی را دارند و نشانه های فراوانی موجود است تا بە آن گواهی دهیم که ارجمندی چنین مکانی به هزاران سال می رسد و جهانبینی‌اش بسیار کُهن تر از آنی است که در شکل آئینی یارسان روایت می‌شود، و یارسان، در واقع یکی از وارثان آن جهانبینی بسیار کُهن می‌باشد.
وجود دیواری از سنگ و ساروج در سراسر کوه شاه‌نشین و بقایای بناهائی با عمر دراز و سروهائی با عُمری بیش از هزار سال در دل کوهستان داله‌هوو ... همه‌گی نشانه‌هائی هستند تا گواهی دهند که ارجمندی چنین جایگاهی بسیار دیرپای تر از آنی‌ست که ما تا کنون تصور کرده‌ایم. بنابراین شاید ما نیازمند به بازنگری در همه‌ی آن اطلاعات و القائات بدیهی فرض شده‌ی این مکان ارجمند هستیم، و نیز، بایستی نامواژه‌ها را بازخوانی کرد.
«یَسنا» یا «یَزنه»: نام جزء مهم اوستاست و این کلمه به معنی ستایش و نیایش و سرود و جشن می‌آید و آن شامل هفتاد و دو فصل است . در اوستایی یسنه [ همریشه ٔ «یشت » ] به معنی پرستش و ستایش و نماز و جشن است . یسنا بخشی است از اجزای پنجگانه ٔ اوستا و مخصوصاً هنگام مراسم مذهبی سروده می شود و آن شامل 72 فصل است و هر فصل آن را یک هائیتی (امروز«ها» و «هات ») گویند و به مناسبت 72 های یسناست که «کُشتی» یا «کُستی»، یعنی میان‌بندی که زرتشتیان سه بار به دور کمر می پیچیند و از 72 نخ پشم سفید بافته می شود. مُغان، به همین ترتیب، کمربندی به نام «زُنار» که البته «سی و سه» یا «سه» رشته بافته شده بود، به کمر می بستند.
شاید بی دلیل نباشد که مردم محلی نامواژه‌ی «یزدگرد» را «یەزنە گرد» تلفظ می کنند.
«یَزش»: نیایش و پیوند با ایزد
«یَزد»: ایزد و خدا. با ایزد و یزدان همریشه است و معنی آن پاک و مقدس و درخور تحسین و آفریننده ٔ خوبیهاست و نام شهر یزد از آن است .
«گرد»: خاک و میدان و جایگاه،محل گردهمائی
بنابراین به باور بنده شاید نامواژه ی «یزدگرد» هرگز انگشت اشاره‌ای اختصاصی به سوی یزدگرد پادشاه ساسانی نبوده و آن به معنای؛ «میدان و جایگاهی برای نیایش ایزد» یا همان «نیایشگاه» است.
«آش»: همان «آس» و «اَش» و «اَشَه» است و بیشتر از آنکه معنای «خوراک پخته شده» باشد، معنای «آتش» و «آتشگاه» را دارد.
«آشیاوای»: بیش و پیش از آنکه عجولانه به این نتیجه برسیم که آن معنای «آسیاب بادی» می‌دهد، بنده بر این باورم که آن معنای «آتشگاه ایزد» را داراست.

«شاد و خُرَّم و پیروز باشید»

کرمانشاه«کرماشان»- سَرپُل ِزَهاب«سه‌رپیلی زه‌هاو»
***
ساعت گیج زمان؛ شعری از سهراب سپهری

دنگ…، دنگ ….
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
می شود نقش به ديوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمی آلوده است.
ليک چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر می گريم
گريه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بيهوده است.

دنگ…، دنگ ….
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آيد باز.
قصه ای هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمی خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه می ماند از اين جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او می ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ…
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.

پرده ای مي گذرد،
پرده ای مي آيد:
مي رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ…، دنگ ….
دنگ…




برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام
پاكی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی‌ست این ایام
راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخواری‌است می‌چكد در جام
اشكواری‌ست می‌كشد لبخند
ننگواری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می‌زند رسام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی كه برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا كه برنیاید گام
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!














هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر