۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

کرمانشاه«کرماشان»- دالاهو«کرن»- ریجاب«ریژاو» «اَبودوجانه»

کرمانشاه«کرماشان»- دالاهو«کرن»- ریجاب«ریژاو»
«اَبودوجانه»
***


در تصویر اندیشی جهانبینی اصیل ایران«مُغان» و در آئین یارسان، "سَرو"، با توجه به ویژگی‌هائی که داراست، از جایگاه ارجمندی برخوردار، و یکی از پیکریابی‌های دانه‌ی "سپَنتمانی" است. "سَرو"، درختی همیشه سبز و راست قامت و ... است و چنین ویژه‌گی‌هائی آن را همسان و همسنگ با اصل و کان آفریننده‌ی هستی می‌کند. خدای این جهانبینی، اصل و کان نوشوی در دل هر ذره و جانی است. پس اگر در جائی دیدید که درخت سَرو به عنوان یکی از نمادها و چشم نوازهای آن جلوه‌گری کرد، بدانید که، اینجا حکایتی بس ژرف و دیرینه از دلبستگی و عشق به جهانبینی اصیل ایران«مُغان» و خُدای شاد و خُرَّم و سپنتائی آن دارد.


در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
(نظامی گنجوی)

سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
(نظامی گنجوی)


قحطی و گرسنگی و زاگرس‌نشینی و بلوط و ...

مردم زاگرس‌نشین، کوه و چشمه و درخت و نسیم را می پرستند، چراکه، همه‌ی آنها بوی زندگی می‌دهند. چراکه، در قحطی و گرسنگی، تنها یاری رسان آن‌ها، طبیعت بوده است. بلوط، سرچشمه‌ی عشق است، و نگذاشته است تا هرگز قحطی و گرسنگی، عشق را در میان مردمان نیست و نابود کند. پدران و مادران کهن‌سال ما فراموش نکرده‌اند که در قحطی و گرسنگی سال‌های دور چگونه بلوط را جایگزین آرد گندم کرده‌اند و با آن نان پختەاند و از مرگ رهائی یافته‌اند و آن روزهای سیاه را از سر گذرانده‌اند، بی آنکه عشق و مهر را، در پیش پای اژدهای شوم و ترسناک گرسنگی، قربانی کنند ...


چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
نجوشید سرچشمه های قدیم
نماند آب جز آب چشم یتیم
نبودی به جز آه بیوه زنی
اگر بر شدی دودی از روزنی
نه در کوه سبزی، نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ
در آن حال، پیش آمدم دوستی
کزو مانده بر استخوان پوستی
و گر چه به مکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد، بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید؟
مشقت به حد نهایت رسید؟
بدو گفتم آخر تو را باک نیست
کُشَد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عاقل اندر سفیه
که مرد اَر چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد

(سعدی شیرازی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر